آخرین مطالب ارسالی نام شهید دوران زینت بخش نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران است روزهای جنگ به اوج خود رسیده بود. گرمای تیرماه سال 61 ،حرارت جنگ را دوچندان کرده بود.خلبانان نیروی هوایی ارتش با انجام پروازهای عملیاتی همچون صاعقه بر سر دشمن فرو می آمدند و با انهدام تاسیسات حیاتی و بمباران نیروهای دشمن بعثی، موجی از امید و بالندگی را در میان رزمندگان به وجود می آوردند. آسمان آن روزها شاهد حماسه آفرینی بلند پروازانی بود که پهنای آبی آن را جولانگاه رشادت خود کرده بودند و تاریخ برای همیشه نام آنان را در خود به سرفرازی وجاودانگی به ثبت رسانده است. روزها پشت سرهم سپری می شد و سرهنگ خلبان عباس دوران در انتظار لحظاتی سرنوشت ساز بود. او بارها گفته بود که اگر روزی در حملات سهمگینش دچار سانحه شد به هیچ وجه هواپیمایش را رها نمی کند وبا قطعات هواپیما نیز دشمن را متلاشی خواهد کرد. سرانجام صبح سیم تیرماه سال 61 فرارسید.هیچ کس نمی دانست در دل او چه می گذرد.او در لحظه خداحافظی،فرزند خردسالش را در آغوش گرفت وبا نگاهی مهربانانه که حاکی از عشق وصمیمت بود با همسرش خداحافظی کرد وبه سوی مرکب آهنین بالش حرکت کرد. ستارگان در آن صبحدمان سوسو می زدند وهریک نظاره گر قامت مردی بودند که تا لحظاتی بعد خود را به اوج آسمانها خواهد رساند.
شهر بغداد در آرامشی پوشالین به سر می برد. صدام آن روزها مدعی بود که شهر بغداد به خاطر وجود پدافندی قوی وآتشین یکی از امن ترین شهرهای منطقه است وخواهان برگزاری جلسه سران غیرمتعهدها در آن شهر شده بود.علی رغم مخالفت برخی از کشورها سرانجام او برای نشان دادن قدرت واقتدار ارتش خود مقدمات برگزاری جلسه را در آن شهر فراهم کرد، اما غافل ازاینکه این سوی بیشه مردانی در لباس غیرت و شجاعت برای حفظ آرمانهای انقلابیشان آماده هر گونه جانفشانی هستند. باند پروازی پایگاه هوایی شهید نوژه همدان آن روز عرصه غرش جنگنده عباس بود. 2 فروند هواپیمای اف 4 از باند پروازی به سمت پالایشگاه الدوره عراق به پرواز در آمدند تا یکبار دیگر همینه دشمن زبون را به خاک ذلت فرو نشانند. 4 قهرمان ایرانی با آرامش وطمانینه سدهای آتشین بغداد را پشت سر گذاشتند وخود را بالای سر صدامیان رساندند. به یکباره غرش هواپیماهای ایرانی همه معادلات دشمن را به هم ریخت. دود وآتش از گوشه گوشه شهر بغداد به هوا برخاست.پدافند خفته عراق هراسان تر از همیشه، دریک سردرگمی عجیب فرو رفته بود. آسمان شهر بغداد دیگر شده بود مرکز قدرت نمایی خلبانان ایرانی. پالایشگاه الدوره در آتش می سوخت.عباس هنوز در اندیشه اقدام مهمی بود که بارها را جع به آن فکر کرده بود.او بعد از رها کردن تمام بمبهایش به انهدام هدفی مهم تر فکر می کرد. صدایی که ناشی از ضربات تیر پدافند به هواپیمایش بود شنیده شد وبرای چند لحظه تعادل هواپیما به هم ریخت. عباس با مهارت خاصی که داشت کنترل هواپیمارا در دست گرفت . هواپیمای شماره دو پس از بمباران اهداف به سمت خاک ایران حرکت کرد اما شماره یک همچنان در اندیشه اقدامی مهم بود. سرهنگ خلبان عباس دوران به راحتی می توانست با استفاده از صندلی پران و با استفاده از چتر نجات هواپیما را ترک کند . او دستور ترک هواپیما را به کابین عقب خود داد ، اما همانطور که خود گفته بود حاضر نشد تا باقی عمرش را به اسارتی تلخ بسپارد . در حالی که با غرش سهمگین هواپیمای خود و شکستن دیوار صوتی مرکز شهر (بغداد ) را نا امن و عرصه تاخت و تاز خود قرار داده و خبر نگاران رسانه ها را وادار به شگفتی ساخته بود ، همچنان سعی می کرد هواپیمایش را به سوی یکی از تاسیسات مهم عراق که در چند مایلی محل اجلاس سران غیر متعهد ها بود بکشاند . در حالی که تمامی تیر های فشنگ و بمب ها را رها ساخته بود ، خود این بار در مخزن کابین هواپیما بمبی شد تا رسالتش را در مورد ایران عزیز ادا کرده باشد و با آخرین ضربه با تنها سرمایه اش که جانش بود ، اوج اخلاص و ایثار و فدا کاری را نشان داد. خواست تا بمیرد و ایران همیشه زنده بماند . اولین مأموریت در گردان پرواز سر در گمی عجیبی حاکم است . هدف ها بدون محاسبه و مطالعه دقیق به صورت یک مختصات جغرافیایی به خلبانان داده می شود، مأموریت امروز من انهدام نیروی زرهی وتوپخانه دشمن بعثی است که از مسیر شمال بصره وارد خاک کشورمان شده اند . این در واقع اولین مأموریت جنگی من بود و با صحبت هایی که بچه ها می کردند معلوم بود ارتفاع باید خیلی کم و سرعت زیاد باشد . امروز من شماره دو دسته بودم و تا روی هدف فقط به شماره یک نگاه می کردم . یک دقیقه قبل از رسیدن روی هدف ، کابین عقب به من گفت : «نیرو ها باید اینجا باشند »پس از اینکه شماره یک «pup up » کرد، من هم نیرو ها را دیدم و بمب ها را روی آنها ریختم . به هنگام بازگشت در حالی که شادمان و مسرور به پایگاه مراجعت می کردیم ، به اشکالاتی که آقای اقدام می گفت : گوش می دادم . پس از فرود ،از شهادت نخستین خلبان « ناصر دژپسند » که به وسیله نیرو های دشمن مورد هدف قرار گرفته بود با خبر شدیم . دوستی که عمری با هم بودیم و چند روز قبل و شاید ساعتی پیش با هم گپ می زدیم و بال در بال یکدیگر پرواز می کردیم ، به ناگهان خبرش را می شنوی . خدایا چه سخت است!!
نبرد دریایی امروز 5 صبح از پرواز برگشتم .بعد به سمت آلرت رفته و خوابیدم . ساعت 11 و نیم من رو بیدار کردند و گفتند فرمانده پایگاه سرهنگ دادپی شما را احضار کرده . تلفنی با ایشان تماس گرفتم ، گفت یک ناوچه دشمن به منطقه خور موسی وارد شده و دو ناوچه ما را منهدم کرده است . بچه های خلبان همه مأموریت هستند و کسی نیست که برای پرواز بفرستیم . پس از قطع مکالمه تلفنی ماشینی فرستادند تا مرا به آشیانه ببرد . در آشیانه یک افسر نیروی دریایی و کا کا وند و کسان دیگری بودند . به من اعلام شد ناوچه عراقی در مشخصات 3001 یا 4902 قرار دارد و در آن ناحیه ناوچه ای برای مقابله نداریم و هر شناوری دیده شد بدانید از ما نیست و غیر خودی است شما بزنید و اگر ناوچه ای خودی در منطقه پیدا شد با چراغ به شما علامت خواهد داد . پس از برخاستن از باند و اوج گرفتن فرکانس 2650 به من داده شده بود، تماس گرفتم تا اطمینان پیدا کنم . در 10 مایلی هدف «pup up » کرده و یک ناوچه عراقی را که درست در مختصات داده شده در حرکت بود دیدم . قبل از حمله به آن دو یا سه بار با مراکز مختلف تماس گرفتم ولی از جواب خبری نبود . در هیمن موقع ناوچه دیگری را دریک مایلی اسکله البکر مشاهده کردم . تصمیم گرفتم قبل از اینکه از منطقه خارج شود ، آن را منهدم نمایم لذا با دو موشک به آن حمله کردم و به سوی ناوچه اولی برگشتم و آن را که به سمت 240 درجه حرکت می کرد هدف گیری کرده و به قعر دریا فرستادم . در منطقه شناور دیگری از دشمن نبود . در بازگشت به هنگام فرود مطلع شدم اصابت موشک و انهدام ناوچه تایید شده است .
چهل و پنجمین پرواز بیش از یکه ماهه که با تکرار پرواز های بی وقفه حماسی عرصه را بر دشمن زبون تنگ ساخته ایم و این تنها بخشی از فعالیتهای پایگاه ششم شکاری ( بوشهر ) است که من نقش کوچکی در آن داشته ام . نظیر چنین عملیاتهایی توسط بچه های خلبان در پایگاههای دیگر به مراتب بیشتر از این صورت می گیرد . امروز به خونه رسیدم ، به محض اینکه در حیاط را باز کردم نامه ای از لای در افتاد، نامه نرگس بود همسرم. مدت سی تا چهل روز است که همسرم نرگس را ندیده ام و به کلی چهره اش را از یاد برده ام . از نامه اش پیدا بود که او نیز همین احساس را نسبت به من دراد ، چه کنم دست خودم نیست .
همه محبت دارند صبح روز اول آذرماه 1359 در اقدامی بی سابقه برای تقدیر وتشکر از شجاعت ها وشهامت های او در بیش از50 ماموریت جنگی خطرناک،بلوار منتهی به منطقه هوایی شیراز را به نام او کرده وحواله یک قطعه زمین را به او دادند. او درباره این مراسم نوشت:" غرور وشادی را در چشمهای همسرم دیدم،خانواده ام نیز خوشحال بودند.حواله زمین را که دادند دستم، فقط به خاطر دل همسرم گرفتم وبه خاطر او ومردم که این همه محبت دارند وخوبند پشت تریبون قرار گرفتم، ولی همین که پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم. حواله را پاره کردم وریختم زمین.یعنی فکر می کنند ما پرواز می کنیم و می جنگیم تا شجاعت های ما را ببینند وبه ما حواله خانه وزمین بدهند؟!" شصتمین پرواز شش فروند هواپیما بمب های خود را روی نیروهای عراقی که برای کمک می آمدند ریختند وما هم طبق برنامه صبح از جنوب اهواز وارد شدیم ولی زودتر به طرف شمال غرب که نیروها بودند گردش کردیم. من بمب ها را در دو نقطه زدم ودر ارتفاع 3000 کمی پرواز کردم که کابین عقب مقداری فیلم از نیروهای عراقی تهیه کرد. فشنگ های خود را در جاده هویزه که به طرف جنوب آن بود زدم وبرگشتم. هواپیمای من شدیدا به طرف چپ متمایل بود وبعد از نشستن معلوم شد که پوسته باک چپ کاملا رفته است. با ک وسط نصف شده، دو سوراخ به قطر پنج اینچ در بال چپ وجود داشت برچسبها: شهید دوران [ یادداشت ثابت - پنج شنبه 92/6/8 ] [ 7:56 عصر ] [ سید ناصر بنی طبا ]
" السلام علیک ایهاالشهدا والصدیقین " " جانبازی با 2000 ترکش در بدن"مرا به سرد خانه شهر گیلان غرب انتقال دادند. آنجا چون حجم شهدا زیاد بود در همان اتاق مجاور سردخانه قرار دادند. یک لحظه احساس سرما کردم و چشمانم را بازکردم و دستم را تکان دادم که پرستاری میبیند و میگوید او زنده است... علیرضا برخورداری» جانبازی است از یادگاران دفاع مقدس که حالا مجموعهای از ترکش های مختلف، آزار دهنده جسمش شده اما روح بلند او آن چنان است که از حضور در همه میدانها سخن میگوید...
علیرضا برخورداری متولد فروردین 1338 میدان فلاح سابق (ابوذر فعلی) هستم. یک برادر و دو خواهر هستیم. سه ساله بودم که پدرم فوت کرد. پدرم کارگر انبار بود. مادرم نیز در شرکتی لباس اتو میکرد. مادرم سخت کار کرد و ما را بزرگ کرد...
"وضو گرفتن به روش زنانه" در یک خانواده مذهبی زندگی می کردم. مادرم نمازخواندن را یادم داد با این تفاوت که من وضو گرفتن زنانه را از او یاد گرفتم و به سبک مادرم وضو میگرفتم و در مدرسه مورد تمسخر همکلاسی هایم قرار گرفتم.
تحصیلاتم را در امامزاده حسن شروع کردم و سه سال آنجا خواندم. تا سوم راهنمایی درس را ادامه دادم، ولی به خاطر مشکلات اقتصادی ادامه تحصیل ندادم. بعد به عنوان کارگر جوشکاری درکارخانه «حدید »مشغول شدم.
جدای از آن،کارهای زیادی مثل هندوانه فروشی، جگرکی، شاگردی مغازه،خیاطی، نقاشی و... انجام دادهام تا کمک خرج خانواده باشم.
سال 57 به خدمت سربازی رفتم و 14 ماه بیشتر خدمت نکردم. آن هم به دستور امام(ره) مبنی بر فرار از پادگان ها. همیشه به عنوان لیدر تظاهرات علیه رژیم در محله فلاح نقش داشتم و در مساجد ابوذر، حجت و امام حسن عسگری(ع) فعالیت میکردم. در تظاهراتی که در میدان فلاح پایهریزی کردم. عکس امام را به بادکنکهای گازی میبستم و این گونه تظاهرات به راه انداختم.
یک روز اعلامیههای امام را از مشهد به تهران میآوردم که در ایستگاه راهآهن مورد تعقیب قرار گرفتم. من از راه ریلهای راهآهن تا سهراه جوادیه دویدم و شب اعلامیهها را پخش کردم.
هنگامی که امام وارد کشور شد به استقبال امام رفتیم. در آن زمان وقتی به عنوان انتظامات در کمیته استقبال حضور پیدا کردم، برای دیدن امام بالای شاخه درختی رفتم و با هجوم مردم، من از بالای شاخه با پهلو به زمین افتادم و مجروح شدم و در همان حالت صدها نفر از روی بدنم عبور کردند
"سال 61 آغاز رفتن به جبهه"
سال 60 جذب کمیته انقلاب اسلامی شدم. شش ماه اول به عنوان افسر نگهبان کمیته مرکزی بودم و بعد به واحد گشت رفتم. سال 61 اولین حضورم در جبهه بود که به غرب کشور رفتم و به عنوان بسیجی به گیلانغرب رفتم.
در کوههای بازیدراز 3 ماه به عنوان یک تکتیرانداز حضور داشتم و بعد از سه ماه برگشتم. سپس مجدداً یک سه ماه دیگر به غرب رفتم. در مجموع دو دوره 3 ماهه و یک دوره 18 ماهه در جبهه حضور داشتم، آن هم درقالب تیپ موسیبن جعفر که از نیروهای کمیته انقلاب اسلامی حضور داشتم.
19 مردادماه سال 62 ساعت 5:20 دقیقه دو روز بعد از عملیات والفجر3 مجروح شدم. منطقه مجروحیت گیلانغرب بود. در آنجا تنها وسیله ارتباطی یک دستگاه fax بود که نیروها با هم در ارتباط بودند.
با یکی از دوستان به نام محمد ایلخانی برای مطلع ساختن خانواده از سلامتی خودمان به این مرکز رفتیم که جنگندههای عراقی به طرز وسیعی منطقه را بمباران کردند.
در این زمان من در ماشین نشسته بودم که گلوله به نزدیکی ماشین اصابت کرد. به بدنم نگاه کردم، دیدم سر و دستم به شدت زخمی شده، سپس به شیاری پناه بردم که یک دفعه بمبی به نیم متری من خورد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
در این حال اشهد خودم را گفتم. بعد من را به عنوان شهید داخل وانت قرار دادند، در طول مسیر یک بار به هوش آمدم و دیدم تعداد زیادی مجروح کنارم است. 2000" ترکش در بدن"
به جرأت میتوانم بگویم 2 هزار نقطه در بدنم سوراخ شده بود. الان 2000 ترکش در بدنم به ویژه در پاهایم وجود دارد که هر از چند گاهی میخارد و از بدن بیرون میزند، البته حجم ترکش در پای چپم بیشتر است و انگشت دوم پای چپم نیز قطع شده است.
*ترکش های مختلف در بدن* "یک ساعت شهید شده بودم"
در آن موقع من را به سرد خانه شهر گیلانغرب انتقال دادند و به عنوان شهید محسوب کردند. آنجا چون حجم شهدا زیاد بود در همان اتاق مجاور سردخانه قرار دادند. یک لحظه احساس سرما کردم و چشمانم را بازکردم و دستم را تکان دادم که پرستاری میبیند و میگوید او زنده است که این زمان یک ساعت طول کشید.
البته به علت قدرت بدنی بالا و انجام دادن ورزش کشتیکج توانایی زیادی داشتم و تا به حال نیز 8 بار عمل جراحی 7 تا 8 ساعته بر روی سر، پا و دستم انجام شده است. یک ماه در بیمارستان آریا بستری شدم و بقیه در بیمارستان بقیةالله بودم.
بعداز اینکه من را از شهدا جدا کردند با یک آمبولانس به اسلام آباد غرب بردند و یک عمل جراحی بر روی پایم انجامدادند تا جلوی خونریزی را بگیرند، البته در اثر سوراخهای زیاد در بدنم به جای خون، کف از آن خارج میشد. 30" سال نـنـشـسـتم"
از سال 62 تاکنون به خاطر وجود 2000 ترکش در بدن قادر به نشستن 2 زانو و 4 زانو نیستم و باید حتماً بخوابم. سر و صدای بسیار برای من آزار دهنده است. شدت درد در بدنم در اوایل جانبازی به قدری بود که 4 قرص والیوم میخوردم. صدها بار از خدا طلب مرگ کردهام چون نمیتوانم بنشینم و درست بخوابم و کارهایم را انجام دهم. با این همه تنها بنیاد شهید و امور ایثارگران با 50 درصد جانبازیم موافقت کرده است
سال 59 ازدواج کردم که 3 دختر و یک پسر حاصل آن است. همسرم و فرزندانم بسیار به من کمک کردهاند. همسرم یک سال به بیمارستان تردد میکرد و غمخوار من بود و فرزندانم را طوری تربیت کردهام که مرید واقعی امام و رهبری هستند و سعی کردهام مثل خودم باشند.
سال 63، پایان آخرین مرحله حضور در جبهه بود و در آن برهه مسئول عملیات مبارزه با مواد مخدر کل کشور را برعهده گرفتم. تیمهایی چون شعبه (1)، (3) و (5) را برعهده داشتم و تمام عملیاتهای ما درهرمزگان، سیستان و بلوچستان و کرمان انجام میدادیم.
"ماجرای مسجد ابوذر" آن شب مسجد ابوذر پر از جمعیت بود و حفاظت این شکلی وجود نداشت. من جلوی در ایستاده بودم و بیرون نیز مملو از جمعیت بود. وقتی ضبط منفجر شد ازدحام زیادی شد و مقام معظم رهبری را به بیمارستان بهارلو واقع در میدان راهآهن انتقال دادند. بالگردی آمد و اعلام شد آقا را داریم میبریم تا مردم متفرق شوند.
شخصی به نام خلیل بود که مسئول عملیات کمیته بود و شباهت زیادی به آقا داشت. او را در برانکاردی خواباندند و در بالگرد گذاشتند و مردم با دیدن این صحنه متفرق شدند و پزشکان توانستند عمل ابتدایی را انجام بدهند. "سمت های که بر عهده داشتم" درعملیات مرصاد در غرب کشور نیز حضور داشتم و بعد ازجنگ 6 ماه مسئول حفاظت حرم امام را برعهده داشتم. مرزبان مرز بازرگان به مدت یک سال، مسئول ایمنی انتظامی خدمات گمرک ایران، 4 سال جانشین حراست دانشگاه آزاد، 6 سال مدیر حراست اموال و املاک بنیاد شهید، 2 سال معاون حراست فیزیکی سازمان اقتصادی کوثر بنیاد شهید را بر عهده داشتم و یک سال و نیم نیز معاون کل حفاظت فیزیکی وزارت ورزش و جوانان را برعهده دارم. برچسبها: شهداترکشجنگ [ چهارشنبه 92/11/16 ] [ 12:22 صبح ] [ سید ناصر بنی طبا ]
ابر برچسب |
||